سپهرسپهر، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

mahe asemoon

واکسن 2 ماهگی

وای مامانی نمیدونی چقدر استرس داشتم تا این واکسن دوماهگیت زده شه....صبح از خواب ناز بیدار شدی و باهم رفتیم مرکز تا واکسن بزنی..من و بابایی خودمونو اماده کردیم تا چطوری ساکتت کنیم..بغل بابایی بودی و بابا میلاد پاهاتو سفت نگه داشت تا خانمه امپول بزنه...الهی بمیرم اول درد نداشت همینکه مواد خالی شد چنان جیغی زدی و گریه کردی جیگرمون کباب شد...من و بابایی هی می گفتیم سپهر بگو او او ...اخه چند روزی بود یاد گرفتی و بابا میلاد می گفت او تو هم تکرار می کردی...زود اروم شدی و برخلاف انتظار نه تب کردی و نه بیحال شدی....الهی مامان دورت بگرده ...
28 دی 1391

سپهر بامزه میشه

پسر گلم الان 2 ماهت تموم شده و چند روزی میشه وقتی  تو بغلم مشغول شیرخوردن هستی ،یهو شیر خوردن رو بی خیال میشی و نگام میکنی و می خندی منم قربون صدقت میرم و  هی میگم عزیز مامانی عشق مامانی و......اگه بدونی چه لذتی داره وقتی   با چشای قشنگت با اون مژه های سرندی پیتی نگام میکنی و می خندی... نمی دونی چقدر انرژی می گیرم از این لبخند شیرینت... مامانی جدیدا یاد گرفتی وقتی تو بغلمی و یکی باهات بازی میکنه خجالت میکشی و سرت رو برمیگردونی میزاری رو شونم...همه تعجب می کنن از اینکارت...میگن این فسقلی چه زود این کارو انجام داده..منم میگم خوب نی نی منه دیگه یک کار بامزه دیگه وقتی بابایی بهت میگه او او تو هم تکرار م...
28 دی 1391

امروز روز سختی بود

عزیز مامان  امروز1 ماه و 24 روزته و رفتیم بیمارستان و ختنه شدی..الهی مامان  فدای اون همه اشکهای خشگلت بشه از اون چشای نازنینت جاری شد.. حول و حوش ساعت 1 ظهر بود لباس مخصوص پوشیدی و بردنت تو اطاق..من و بابایی و مامان عادله و مامان حوری منتظر تا بیارنت بیرون...خیلی استرس داشتم وقتی بیرون میای چه حالی داری....بعد 20 دقیقه اوردنت بیرون و وقتی دیدمت گریم گرفت. انقدر گریه کرده بودی بیحال بودی و تا منو دیدی با اینکه خیلی کوچولو بودی منو شناختی و وقتی  بغلت کردم اروم شدی و شیر خوردی ...ولی بعد 2 دقیقه شیر خوردن بمدت نیم ساعت بدون وقفه گریه تا خوابت برد. پسر عزیزم حالا  اقا شده...   ...
28 دی 1391

سپهر شبیه کیه؟؟؟

دلبر مامانی اگه گفتی قیافت شبیه کی شده؟؟ نظر همه اینه شبیه بابا میلادی،  اگه عکس نوزادی بابایی رو در اینده ببینی کاملا معلومه شبیه بابایی هستی...ولی عمه های بابایی معتقدا یک کم شبیه منی ولی من اصلا احساس نمی کنم فقط رنگ پوستت به من رفته و روشنتر از بابا میلادی...خیلیها می گن شبیه پسر دایی سام هستی...بنظر من هم خیلی بهم شبا هت دارین... خلاصه پسرکم خیلی ماهی و دقیقا همون قیافه ای که دوست داشتم شدی...مامان فدای اون چشمون سیاهت بشه بقول مامان حوری چشم البالویی   ...
28 دی 1391

لالایی و نوازش های مامانی

لالا لالا پسر لالا،بخواب مامان اینجا لالا مامان خیلی دوست داره لالا لالا بخواب لالا  عزیزکم پسرکم مامان فدابشه لالا فدای اون قد و بالا فدای اون ناز نگاه  لالا لالا گل لاله سپهر جونم داره خاله ،  لالا لالا گل چایی سپهر جونم داره دایی ، لالا لالا گل شب بو سپهر جونم داره عمو ماشالا ماشالا بش بگین ماشالا  ماشالا به چشماش ماشالا ماشالا به قدش ماشالا   ماشالا به نازش ماشالا    عشق مامانش عسل مامانش  نفس مامانش مامانی فداش شه فدای چشاش شه ای جان مامان جیگر مامان  ...
17 دی 1391

روزای اول سپهر ومامان

پسرک عزیزم  خوشحالم که شبها خوب می خوابی و حتی 1 شب مامانی رو بیدار نگه نداشتی..پسرم اقاست..ولی روزا یک کوچولو بیقراری و همش دوست داری تو بغل باشی..بابایی خیلی کمکم کرد و همش تو رو تو خونه میچرخونه تا من استراحت کنم..پسر نازنینم  همش دلم می خواد 6 ماهت شه و این  گریه های کوچولو دیگه تموم شه و راحت بتونیم بغلت کنیم و واسمون دلبری کنی ... ...
17 دی 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به mahe asemoon می باشد